حدیثه کرمی | ارشد روانشناسی عمومی
بر لبه پرتگاه داستان یاشار پسر نوجوانی که دلبستهی اسبی شده است که پدرش را در مسابقات قبلی زمین زد و حالا پدر زمین گیرشده و در حال احتضار است. یاشار قصد دارد با این اسب دوباره به مسابقات برود و این بار برنده شود اما مادرش موافق نیست و قصد فروش اسب را دارد. یاشار از ابتدا تا انتهای فیلم حتی در شرایطی که پدرش را از دست میدهد هنوز هم به اسب علاقه دارد و دلیل مرگ پدرش را عواملی غیر از اسب و بیشتر یک اتفاق میداند.
در اکثر صحنههای فیلم ما شاهد تلاش یاشار برای نگهداری اسب هستیم. بیشترین مفهومی که در سراسر فیلم جریان دارد اعتماد است. این اعتماد موجب میشود شکی برای بیننده برای مقصر دانستن اسب وجود نداشته باشد. مسئلهی دیگری که در فیلم به چشم میخورد دلبستگی است که یاشار به اسبش دارد و این دلبستگی موجب مراقبت از او میشود. ولیکن اگر ما بخواهیم عصارهای از این سینمایی تهیه کنیم تا مخاطب مفهوم را درک کند، ممکن است فیلم بعد از ۱۵ دقیقه تمام شود و در ادامه این حوصله ی مخاطب است که به سر میرسد. شاید عاملی که موجب این مسئله شده این است که بر لبهی پرتگاه به جزییات توجهی نکرده و این بیتوجهی به موارد ریز، فیلم را برای بیننده غیر قابل باور میکند و با معنایی که قصد که انتقال آن را داشته ارتباط نمیگیرد. از جمله مواردی که میتواند اشارهای به این بیتوجهی باشد، لهجهی تهرانی بازیگرانی است که در یک روستا زندگی میکنند و جملات کلیشهای که در طول فیلم استفاده شده است. این کلیشهها و جملاتی که قصار به نظر میرسند تاثیری بر مخاطب نمیگذارد و جمله را بیمعنا میکند.