نازنین ابراهیمی فخاری | ساخته ی دیگری از مجید مجیدی که او بازهم سراغ نوجوانان و داستانی پیرامون آنها رفته است و اینبار داستانی را روایت میکند که کودکان کار محور آن هستند. مسئله ای که این فیلم را به واقعیت نزدیکتر میکند جسارت انتخاب همان کودکان کار و استفاده از آنها به عنوان بازیگر است. از چهره های واقعی علی و ابوالفضل و زهرا گرفته تا صحنه های درگیری حراست مترو با کودکانی که داخل مترو دستفروشی میکنند و تراشیده شدن مو های زهرا پس از دستگیری.
فضای فیلم پر از غم، ترس و فقر است اما مجید مجیدی با هوش و ظرافت صحنه هایی را خلق کرده است که در ذهن تماشاگر یک فضای تلخ و بی روح تداعی نشود مثلا در سکانسی که علی دارد گل سر را در دست زهرا پس از تراشیده شدن موهای او میبیند یا سکانسی دیگر که آقای قاعدی دارد از علی کله زدن را یاد میگیرد.
دوربین هومن بهمنش نیز به زیبایی فیلمنامه و بازی ها خورشید را در قسمت های مختلفی از فیلم به تصویر میکشد حتی در ابتدای فیلم که بچه ها در حوضِ وسط پارک هستند و حین فرار از نمای بالا حوض هم دقیقا مانند یک خورشید است.
همه ی اینها در مجموع سبب می شود که این فیلم حس همذاتپنداری مخاطب با کودکان کاری که هرروز میبینند را بیدارتر کند.
این فیلم به خوبی نشان میدهد این کودکان اگر سرپرستی بهتر یا بستری برای رشد استعدادهایشان داشته باشند چقدر تلاش میکنند و برای رسیدن به موفقیت یا رهایی از شرایط تا چه اندازه میجنگند.
همه ی این کودکان مانند علی منتظر معجزه ای هستند تا خود و خانواده ی شان را نجات دهند و آیا همه ی آنها چنین معجزه ای را خواهند دید؟ یا اصلا امیدهایشان برای رسیدن به گنج و دست و پا زدن هایشان برای زنده ماندن و عادی زندگی کردن نتیجه خواهد داد؟
آیا کسی در جامعه برای اینکه آنها را به معجزه ای نزدیک کند یا همراهیشان کند تلاشی میکند؟ یا قرار است نهایتا مانند مدیر مدرسه ی خورشید از قِبَل این کمک به اهداف دیگری برسد؟
کودکان کار به معنای واقعی کلمه چه افغان باشند چه ایرانی به دنبال رسیدن به یک منبع تمام نشدنی و قدرتمند امید و دلگرمی مانند خورشید برای ادامه دادن زندگیشان هستند
و ای کاش میشد چنین معجزه ای را به آنها بخشید …